>>لاک پشت پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني<<
>>ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت<<
>>آهسته آهسته ميخزيددشوار و كُند و دورها هميشه دور بود<<
>>او تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بردوش ميكشيد<<
>>پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛<<
>>و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست.<<
>>كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي.<<
>>من هيچگاه نميرسم. هيچگاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي.<<
>>خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد.<<
>>زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود.<<
>>و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد.<<
>>چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.<<
>>حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.<<
>>و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست،<<
>>تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.<<
>>خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت.<<
>>ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.<<
>>سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛<<
>>و پارهاي از(او) را با عشق بر دوش كشيد.<<
نظرات شما عزیزان: