داستان کوتاه غمگین یه سه با دوازده تا صفر
” ریحانه “مدادش که اندازه یه بند انگشت شده را لای دفتر می گذارد .از جایش بلند می شود وکنار” بی بی” می نشیند .
به تره هایی که توی دست بی بی خُرد می شوند نگاه می کند. بی بی که متوجه او شده سری تکان می دهد : -” به چی زل زدی دختر؟ پاشو! در عوض نگاه کردن به من برو زیر اون بخاری رو بیشتر کن. بابات سردش نشه” و با کمی مکث اضافه می کند: _ ” مواظب باش یه وقت بیدار نشه “
ریحانه از جا بلند شده و کنار پدر می نشیند.به چشمهای بسته اش نگاه می کند و دستی به صورت او می کشد. مدتهاست که پدر را فقط در خواب، آرام دیده. صدای بهم خوردن درب حیات به گوش می رسد.
ریحانه به طرف تنها پنجره اتاق می رود پشتی را زیر پایش می گذارد . از گوشه شیشه شکسته به حیاط کوچک و چند متریشان نگاه می کند.
مادر را می بیند که با قدمهای آرام و شمرده وارد می شود ، زنبیل توی دستش را گوشه ای گذاشته، چادرش را از سرش در می آورد و روی بند رخت می گذارد.
ریحانه برایش دست تکان می دهد .مادر نمی بیند و زنبیل را بر می دارد و به طرف اتاق می آید .
ریحانه از پشتی پایین می پرد، پایش به گوشه قالیچه وسط اتاق گیر می کند . بی تفاوت به نچ نچ بی بی به طرف در رفته و زود تر از مادر در را باز می کند.
_”چی واسم آوردی مامان“
_”سلامت کو دختر ؟”
_” سلام ،چی واسم آوردی؟”
این را می گوید و زنبیل را می گیرد.
_ “این که خالیه!!”
با لبهای آویزان زنبیل را کنار اجاق می گذارد و به قابلمه هایی که یک گوشه ردیف شده اند تکیه میزند.
مادر به بی بی سلام می گوید. از کمد گوشه اتاق پتویی بر می دارد . کنار بی بی می نشیند و پتو را روی پاهایش می کشد.
_ “از قرار معلوم قبول نکردن”. بی بی این را می گوید و دست ازپاک کردن سبزی می کشد.
مادر سری تکان می دهد و آرام می گوید: نه
بی بی دستهایش را توی هوا می تکاند و می گوید: “دختر بیا این آشغال سبزی ها رو جمع کن”
ریحانه دستهایش را از جیب کاپشنش در می آورد ، گره روسریش را محکم می کندو به طرف سبزی ها می رود.
بی بی به طرف مادر می چرخد .عینکش را جا بجا می کند و با صدای بم می گوید: ” آخه چرا؟ اونا که وضعشون خوبه، چه فرقى می کنه چند ماه زود تر پولو بدن”
مادر گوشه پتو را به دندان می گیرد : _”می گن تا بچه سالم به دنیا نیاد از قسط دوم خبری نیست.”
ریحانه آرام سبزی ها را از روی روزنامه جمع می کند و به نوشته های روزنامه خیره می شود
_” من از اولشم گفتم اینا آدمای درستی نیستن”
_ “چی می گی بی بی . حق دارن . دارن هزینه می کنن که بچه دار بشن.”
بی بی با بغض به گوشه اتاق نگاه می کند و می گوید: _”بیچاره بچه ام اگه سالم بود تو هیچ وقت مجبور نبودی این کارو بکنی”
مادر حرف بی بی را قطع می کند :” فکر می کنی واسه چی می خوام بچه مردمو به دنیا بیارم. به خدا اگه برا دوا درمون شوهرم نبود ، هیچ وقت تن به این کار نمی دادم” ریحانه با کنجکاوی سبزی ها را جمع کرده و به تیتر روزنامه زل زده است.
با دست ردیف صفرها را دنبال می کند به عدد سه که می رسد از جا بلند می شود و روزنامه را بر می دارد ، آشغال سبزی ها توی هوا به گوشه و کنار پرت می شوند.
_ “مامان مامان یه سه با دوازده تا صفر می شه چند.؟”
صدای بی بی بالا می رود :” لا اله الله ببین چی کار کردی دختر ؟
مادر ریحانه را با دست کنار می زند : “مواظب باش دختر رو شکمم نیفتی”
بی بی با غرولند مشغول جمع کردن سبزی ها می شود: _”من موندم فردا که شکمت بالا بیاد، وقتی بچه ای هم در کار نباشه، جواب کنجکاوی این دخترو چی میدی”
مادر پتو را از دهان دور می کند _ “منو یاد بدبختیام ننداز بی بی”
_ “چند می شه مامان ، نگفتی” مادر با بی حوصلگی جواب می دهد : “نمی دونم دخترم من تا حالا این همه صفر ندیدم…بنویس تو دفترت فردا از خانم معلمت بپرس”
ریحانه بطرف دفترش که گوشه اتاق ولوو شده می رود.روی زمین دراز می کشد.دفتر را باز کرده مدادش را بر می دارد صفر ها را کنار هم ریف می کند به ٣ که می رسد نوک مدادش می شکند.
نظرات شما عزیزان: