حرف هایی از جنس عشق
امروز آنقدر شفافیم که قاتلان درونمان پیداست
و دریای شهرمان چنان خسته است که عنکبوت بر موج هایش تار می بندد
کاش آنکه استخوان هایم را می لیسید شعرهایم را از بر نبود
زنبورها را مجبور کرده ایم که از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سالها بر سیم برق می نشست از شاخه درخت می ترسد
با من بگو چگونه بخندم وقتی دور لب هایم را مین گذاری کرده اند
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های نگفته ایی داریم
ای اهورا اینبار کسی را بفرست که تنها گوش کند..
نظرات شما عزیزان: